امروز سه شنبه است و من دارم خازراتمو مینویسم...
کلی درگیر بودیم.
از شنبه تا حالا داریم میدوییم دنبال لباس و فیلم بردار و آرایشگاه....
آخ که چه کاره سختیه.... اما لذت بخشه.... دوتامون شور و شوق داریم واسه زود تر رسیدن به مقصدی که 4 ساله آرزوشو داریم.....
خلاصه یک شنبه بلاخره بعد از یک هفته آتلیه مورد نظر انتخاب شد ...
بعد از هزار تا نمونه کار دیدن از آتلیه های مختلف آخرش رسیدیم به آتلیه ی اقا سعید(یعنی پدر عروس خانوم)...خدایی از کارای بابام راضیم..
اول یه کم ناز کرد بعد قبول کرد که خودش قبول کنه کارو..(البته از اول معلوم بود قبول میکنه).
اون روز تو آتلیه بعد از اینکه تصمیم گرفتیم عکسامونو چطوری بگیریم خداحافظی کردیم که بریم دنبال ارایشگاه.. بابام گفت آقا محمدرضا چند لحظه بیا تو این اتاق کارتون دارم.
منو محمد رفتیم داخل اتاق ...بابام گفت خوب اقا دوماد هزینه ی این سفارشات شما بیشتر از همه ی مشتری هام شده ... کارتون سنگین تموم میشه... مشکل ندارین؟
من خندیدم...
دیدم بابام جدی شده بود...
گفتم بابا خجالت نمیکشی؟
گفت بابا کیه؟ من شما رو نمیشناسم..اصلا به من میاد تو دختر من باشی؟
از جدی شدن قیافه ی بابام واسه اولین بار ترسیدم..ناراحت شدم...
گفتم اصلا نمیخوام شما کار ما رو انجام بدین..
بابامم گفت باشه پس قرار داد رو فسخ کنم؟
من خیلی ناراحت بودم که چرا بابام باهام تو بهترین روزای زندگیم اینطوری رفتار میکنه..
پشتمو کردم طرفش و از اتاق اومدم بیرون...
بعد دیدم صدای قهقهه ی بابامو محمدرضا از اتاق میاد بیرون. برگشتم دیدم از خنده دارن به خودشون می پیچن...
به محمد یه نگاه انداختم دلم میخواست خفه اشون کنم... من حرص میخوردم اونا میخندیدن...
بعدا فهمیدم محمد از همون اول سفارشو داده به بابام و بیخودی این یک هفته دنبال آتلیه بودیم...
بهش میگم پس چرا منو دور شهر چرخوندی؟
اه..اه.اه.اه.اه... خواب مسخره است دیگه.... همه اش منو اذیت میکنن.....
میگه مانیا به خدا عقده داشتم چند جا باهات تنهایی برم...(آخه من توی این 4 سال نذاشتم اونقدر باهم صمیمی بشیم که تنها باشیم باهم و بیرون بریم دوتایی. هر وقت هم میگفت بیا بریم جایی یا درس داشتم یا اینکه دوستام بهم گفتن ما هم باهاتون میاییم...یا اینکه ما هنوز به هم محرم نیستیم..بهتره تنها نباشیم.)
خلاصه فیلمبردار جور شد فقط مونده آرایشگاه که اونم گذاشتیم دوشنبه بریم.. اخه خیلی خسته بودیم...
محمد شبو خونه ی ما موند بابام هی بهش تیکه می انداخت بذار دو روز بگذره بعد بیا بمون و پسر خاله شو...
دلم واسش سوخت ازش طرفداری کردم گفتم محمد از 4 سال پیش اینجا خونه ی محمدرضاست..(آخه دوستی ما رو همه میدونستن)
بعد از ظهر یک شنبه با محمد سارینا و مامانم و بابام رفتیم قشم دنبال آرایشگاه... خوشبختانه با این که دیر اقدام کردیم یه آرایشگاه به گفته ی دوستای مامانم ، خوب !!! بهم وقت دادن که واسه پنجشنبه برم اونجا..
لباسمو هم از قبل اماده کردم هرشب میپوشمش.خیلی خوشحالم...اخه.
تقریبا همه ی کارا انجام شده دیگه... فقط استرس دارم واسه اون شب.آخه من همیشه بچه بودم و به فکر مسخره بازی و جمع های دوستانه بودم اما الان دارم عهده دار مسئولیت میشم.البته محمد هم مثل خودم شیطونه.. اونم نقل مجلسه اما زندگی که شوخی نیست؟
امروز صبح هم رفتیم لباس محمدو گرفتیم از خیاطی..وای که چقدر بهش می امد...
کت و شلوارش سفیده خیلی بهش می امد..فقط یه مشکلی هست اونم اینه که... ما تقریبا هم قدیم.. من نباید کفشمو پاشنه بلند انتخاب کنم .. البته خیلی بلند تا ازش بالاتر نرم.(از شانص بدم من از اول بچه گی عاشق کفش های پاشنه بلند بودم)
من 1.77 اون 1.80....
نظرات شما عزیزان:
|